سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که سپاس نیکى تو را نگزارد ، مبادا به نیکویى کردنت بى‏رغبت گرداند ، چه بود که کسى تو را بدان نیکى سپاس دارد که سودى از آن برندارد ، و بود که از سپاس سپاسگزار بیابى بیش از تباه کرده کافر نعمت غدار ، « و خدا نیکوکاران را دوست مى‏دارد . » [نهج البلاغه]
 
شنبه 89 مرداد 2 , ساعت 11:39 صبح
این داستانه یکم قدیمیه ! ولی جالبه دوست داشتم دوباره بزارم تا اونایی که نخوندن بخونن و یه تغییری بدن!   " جواب دوستام که لطف کردن و نظر گذاشتن توی ادامه مطلب میدم "


چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.


w01.jpg


زمان
میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع
آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده
بود نیز بیشتر.

w02.jpg 

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟


پدر
گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده
دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل
شدم. یک دایره کامل.


پسر از
همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک
قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای
خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.

w03.jpg 

دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.

w04.jpg 

دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟

قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم

- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره

- من
اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که
یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به
زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای
خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون
پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.

 w05.jpg

دایره
که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا
دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد.
حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی
دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.

w06.jpg 

رفت
و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو
کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه
گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.

w07.jpg 

قطعه‌ی
گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد
(لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی
برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره
او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.
 
w08.jpg


لیست کل یادداشت های این وبلاگ