دوشنبه 89 دی 27 , ساعت 8:43 صبح
رسمش نبود عزیز دل
بری و تنهام بزاری
من موندم و خیال تو
با رویا های بی کسی
دل نگرون و بی کسم
توی شبهای مهتابی
اشفته حال منتظرم
تا تو بیای از تاریکی
نگاه بارونی من
همیشه چشم به در داره
تا تو بیای ازتاریکی
بگی تو هم دوستم داری
غرق توهم شده ام
تو این دنیای کاغذی
سخت شده زندگی برام
تو باتلاق سردرگمی
سراب
نوشته شده توسط حمیدرضا | نظرات دیگران [ نظر]