شعر عاشقانه
اهای تو که دم از صداقت می زدی
رفتی و اشیو نمو بهم زدی
گفتی یه عمری برام دلوا پسی
یه عمریه به عشق من دل بسته ای
ساده بودم که گوش به حر فات می دادم
بچه بودم یکسره بی تا بت بودم
با اون نگاه مهربون چه زود منو گولم زدی
چه زود منو به بود نت عادت دادی
اصلا به فکرم نرسید که رفتارات ظاهرین
کارتو خوب بلد بودی باید بهت تبریک بگم
سراب
مد شده تو زمونه
بی وفایی ارزونه
دلا می شکنه اسون
غم می یاره فراوون
محبتها کم شده
قلبها همه سنگ شده
حروم شده عاشقی
مجنون نمی شه کسی
عشق رفته تو قصه ها
جاش اومده غصه ها
گذشت رفته از یادها
بی رحم شدن ادما
سراب
رسمش نبود عزیز دل
بری و تنهام بزاری
من موندم و خیال تو
با رویا های بی کسی
دل نگرون و بی کسم
توی شبهای مهتابی
اشفته حال منتظرم
تا تو بیای از تاریکی
نگاه بارونی من
همیشه چشم به در داره
تا تو بیای ازتاریکی
بگی تو هم دوستم داری
غرق توهم شده ام
تو این دنیای کاغذی
سخت شده زندگی برام
تو باتلاق سردرگمی
سراب
عاشقانه غمگین
بزارین اونم برسه بزارین اونم ببینم
وقتی به حرفم می رسه
خاکم نکنین خاکم نکنین خاکم نکنین
هنوز عشقمو ندیدم
این هم آماده شودم
یه کفن دورم کشیدم
تابوت منو بزارین اونم بگیره
حس کنم عاشقمه
وقتی که گریه اش می گیره
اشکای اون و کی به جای من کن پاک
خداحافظ عشقم
که منو بردن زیر خاک
دوست دارم عزیز ترینم
تورا گم میکنم هرروز وپیدا میکنم هرشب
بدین سان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت
که این یخ کرده بی جان را ها میکنم هرشب
مرگ درهرحالتی تلخ است اما من
دوست تردارم که چون ازره درایدمرگ
درشبی ارام چون شمعی شوم خاموش
لیک مرگ دیگری هم هست
دردناک اما شگرف وسرکش ومغرور
مرگ مردان
مرگ در میدان
باتپیدن های طبل وشیون شیپور
باصفیر تیر وبرق دشنه شمشیر
وه چه شیرین است
رنج بردن
پا فشردن
در ره یک ارزو مردانه مردن
واندرامیدبزرگ خویش
باسرود زندگی برلب
جان سپردن
اه اگرباید
زندگانی را به خون خویش
رنگ ارزو بخشید
وبه خون خویش
نقش صورت دلخواه زدبر پرده امید
من به جان ودل پذیرا می شوم
این مرگ خونین را
کاش ایینه ای بودم من
که به هر صبح
تورا می دیدم
می کشیدم همه اندام تو رادر اغوش
سرواندام تو
باان همه پیچ ان همه تاب
انگه ازباغ تنت می چیدم
گل صد بوسه ناب
پیشانیم رابوسه زد در خواب هندویی
شایدازان ساعت طلسمم کرده جادویی
شایداز ان پس بود که احساس می کردم
درسینه ام پر می زند شبها پرستویی
شاید ازان پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد درجویی
از کودکی دیوانه بودم مادرم میگفت
از شانه ام هرروز می چیده است شب بویی
نام تورا می کند روی میزها هروقت
در دست ان دیوانه می افتاد چاقویی
بیچاره اهویی که صید پنجه شیری است
بی چاره تر شیری که صید چشم اهویی
اکنون زتو با ناامیدی چشم می پوشم
اکنون زمن با بی وفایی دست می شویی
ایینه خیلی هم نباید راست گو باشد
من مایه رنج توهستم راست می گویی
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تورفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس این جا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تودر این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها
عاقبت با قلم شرم نوشتند نشد